یه چند وقتیه..ساعت ۱۰ شب شبکه آموزش نگاه میکنم..برنامه مشاعره...واقعا جذابه..آدمو واقعا توی حس میبره...یه مدتیه که بچه ها شرکت میکنن ،واقعا حتی مجری و دکتر برنامه هم توی شعر خوندن بعضی از این بچه ها میمونن...دیشب یه دختر 8 ساله یه شعر و که خودش سروده بود راجع به بهار خوند،که واقعا بی نظیر بود.....امشبم یکه دختر 8 ساله به اسم فاطمه،شعر زمستان اخوان ثالثو از حفظ خوند..و واقعا هم قشنگ خوند طوری که هوایی شدم بعد از مدت ها دوباره شعرو بخونم و اینجا بزارمش.....گاهی وقتا که این بچه ها رو میبینم که به این قشنگی شعر میخونن و حفظ میکنن، بهشون غبطه میخورم...خوبه که پدر و مادرا ومعلما بیشتر برا بچه ها وقت بزارن و نه صرفا شعر بلکه کلا چیزایی یاد بدن که واقعا توی زندگی آینده و شخصیتشون تاثیر گذار باشه... به دوستانی که میان و اینجا رو میخونن توصیه میکنم اگه فرصت و وقتشو دارن این برنامه رو نگاه کنن....
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردهی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث
چند ساعت پیش داشتم تویه شبکه های تلویزیون میگشتم که روی کانال Ifilm داشت سریال امام علی و میداد...اونجاش بود که حسین پناهی در نقش ابن خباز -که یک بادیه نشینه- با یه تعداد افراد دیگه که همه فقیر هستن،و لباس های مندرس و خاکی به تن دارن..از یه راه دراز با خلوص نیت کامل اومدن که امام علی رو توی مسجد ببینن که با مخالفت خادم مواجه میشن...اینکه پاهاتون بو میده ،باید بشورین...یکی میگه پاهام ترک داره،بشورم زخم میشه به زمین میچسبه....میگه که خیلی خاکی هستین...ابن خباز میگه "ما بادیه نشینیم ،خاک با ما عجین شده" ....بعد کار یکم بالا میگیره...خادم میگه که شما مسجد و نجس میکنین...ابن خباز میگه "یعنی ما سگیم!،سگ،سگ خوست اخوی!!!".......
اجرا های حسین پناهی رو که میبینم ،احساس نمیکنم که داره بازی میکنه ،حس میکنم داره با اون نقش زندگی میکنه،(بر خلاف خیلی از بازیگرا که بازی میکنن و به قول حافظ "چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند") انگار که زندگی واقعیشه...باید آدم عاشق باشه تا بتونه اینقدر تاثیر گذار باشه..جملاتش انگار از ته دل میاد...و به قول شاعر:
سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند..... و واقعا که بر دل میشینه.....
شاید تکراریه ولی یه واقعیته که ارزش آدمای خوب بعد از مرگشون معلوم میشه و چقدر زود میرن....
اکبر عبدی درباره زندگی حسین پناهی میگه:
من چون هفت سال توی بازار شاگردی کردم یک سری زبلیها و سیاستهایی دارم ولی حسین خیلی آدم شریفی بود. ما به اتفاق استاد کاویانی و مرحوم ژیان و بقیه دوستان بیشتر محو شخصیت حسین شده بودیم که این آدم چقدر بینیاز است و چقدر راحت زندگی میکند. بشر از وقتی که حس نیاز میآید سراغش، دیگه برای خودش زندگی نمیکند و در خدمت اون نیاز است. از روز اولی که حسین را شناختم این حس نیاز را در خودش کشته بود و اصلا نیازی نداشت. شاید جالب باشد براتون بدانید که حسین در تهران چطوری زندگی میکرد. یادم میآید یک روز به اتفاق حسن میرباقری سراغش رفتیم. توی محله مجیدیه توی یک اتاق یک چراغ والور داشتند که هم روش غذا گرم میکردند و هم چایی درست میکردند و هم برای گرم کرد. اتاق استفاده میکردند.
..........
رسید به جایی که بهش جایزه دادند برای یک فیلمی، سه دنگ یک خانهای را که
از کرج فاصله داشت خرید. آب گرمکن نداشت، ولی همیشه خوشحال بود، اگه پولی
داشت با رفیقهاش میخورد. یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از
ماشین پیاده شد بدون کاپشن، گفتم حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی
سرما میخوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم، آره گفت من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم
دوستش داشت و هم احتیاجش داشت، من فقط دوستش داشتم.
ما از هنرمند انتظار داریم صادق باشه، انسان باشه و خاکی باشه. بعضی وقتها
هنرمند بودن به آدم بودنه و سخت است هنر انسان بودن...
منبع:
http://www.hoseinpanahi.com/panahi_biography/004.html
خوشم از خاک تهران نمیاد ،آدما رو بیوفا و حریص و خودخواه میکنه!!گر چه اینجا هم که من هستم خیلی خاکش خوب نیست و بوی کهنگی و زوال و مرگ میده..ولی بازم بعضی وقتا آدم دلایل بیشتری برای تغییر موقعیتش و پذیرفتن سختی این تغییر میخواد....
انگار یه لحظه فرصت نمیخواد پیش بیاد که من یه نفس راحت بکشم....این ایام دیگه انگار همه ی بلاهای عالم خراب شده رو سرم....واقعا خسته شدم از این بلاتکلیفی.......
قراره برای یه مدت بریم تهران زندگی کنیم....یه تصمیم همینجوری..البته خیلی هم همینجوری نه..خواهرم دانشگاه تهران قبول شد و حالا ما هم میخوایم بریم...شاید تهران کار باشه......
حالا همه مرددیم..مخصوصا من...اجاره خونه های بالا...اونوقت چی ۷۵ متر قفس!!!.....خونه ۲۰۰ متری حیاط دارمون با کلی امکانات رو بزاریم بریم.......!این ایام خیلی خسته ام بعضی چیزا که خاطره شدن توی لابلای این اسباب اساسیه بیرون میزنه...کلی دلم میگیره.....
یه چیزایی بخاطر جا گرفتن زیاد میرن برا فروش...یه چیزایی میرن دست سمسار...حالم مثه پرنده ایه که آتیش زدن به لونش....این وقتا سرم خیلی شلوغ شده،ولی اونش مهم نیست ،مهم این فکره که نابود آدم میکنه......اونوقت این همه ما جان میکنیم بعد یکی پیدا میشه 3000 میلیارد تومان اختلاص میکنه،6 برابر بزرگترین اختلاص توی آمریکا...اونوقت دلمون خوش ه کشور اسلامی هستیم،انوقت چی بخاطر یه دزدی چند میلیونی همین پارسال 4 تا انگشت دزد و قطع میکنن..اونوقت همچین اختلاصی اتفاق میفته حتی اسم طرف هم با اکراه میگن....الف خ......تاره این یکی از 1000 موردیه که گندش در اومده خدا میدونه چند تای دیگه هم هست و هیچکی خبر نداره....اونوقت امثال من باید توی اینهمه بلاتکلیفی و فکر بمونن..هی فشار هی فشار.....خدا لعنتشون کنه....